loading...
اشعار
reza بازدید : 127 جمعه 02 اردیبهشت 1390 نظرات (0)


باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می اید صدای چک چک غم…
باز ماتم
من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده
نمی دانم…
نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟
نمی فهمم, چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی فهمم..کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و اهن به زور چکمه ی باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش ارام باریده
کجایش بوی عشق وعاشقی دارد؟
نمی دانم..نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران, عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست…نمی فهمم!
یاد ارم, روز باران را
یاد ارم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران..از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر ارام جان می داد
فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود
نمی دانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من, کودک من
پیش چشمم, مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالادست
و ان باران که عشق دارد …فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند که
این عدل زمینی ,عدل کم دارد …

نظر یادتون نره

reza بازدید : 106 جمعه 02 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

برام دعا كن عشق من، همين روزا بميرم ...

آخه دارم از رفتن بدجوري گُر ميگيرم ...

دعا كنم كه اين نفس،تموم شه تا سپيده ...

كسي نفهمه عاشقت، چي تا سحر كشيده ...

اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير ...

آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير ...

گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز ...

اگه يروز برگشتي و گفتن فلاني مرده ...

بدون كه زير خاك سرد حس نگاتو برده

گريه نكن براي من قسمت ما همينه ...

دستامو محكمتر بگير لحظه ي آخرينه ...

اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير ...

آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير ...

گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز ...

برام دعا كن عـــــــــشــــــــــق من ...
reza بازدید : 123 جمعه 02 اردیبهشت 1390 نظرات (0)
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:


سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم..

reza بازدید : 102 جمعه 02 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

ميخواهم حرف بزنم

اما نميتوانم

تمام حرفهايم در چشمانم خلاصه شده اند

کاش ميتوانستم بگويم اين روزها چه احساسی دارم

کاش ميتوانستم بگويم با بغضهايم چگونه تا صبح سر ميکنم

کاش ميتوانستم اين  لبخند زورکی را تمام کنم

نه بهتر است چيزی نگويم چيزی نشنوم

مثل تمام اين روزها ساکت بگذرم ساکت بمانم ساکت بخندم

کاش کسی اين سکوت را ميفهميد

  زمانی نمانده

reza بازدید : 98 جمعه 02 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

ديشب تو را در خواب ديدم

دست در دست هم داديم و با يكديگر به اوج آسمانها رفتيم

و تو بزرگترين ستاره را چيدی وروي موهايم گذاشتي

ستاره ها به ما چشمك مي زدندوابرها لبخند

و تو برايم آواز مي خواندي

در سياهي شب چشمانت را ديدم كه از شادي برق مي زد

آن شب تو با نگاه مهربانت مرا به زندگي اميدوار كردي

و مرا به دنياي آرزوهايمان بردي ، تمام آرزوهايمان را ديدم

چه آنها كه دست يافتني بودندو چه آنها که دست نيافتني بودند

با لبخند به من گفتي: به تمام آرزوهایمان خواهيم رسيد

فقط بايد بخواهيم

با تعجب نگاهت كردم و گفتم:

ولي........

اينبار دستانت را روي شانه هايم گذاشتي و گفتي:

به حرفم اطمينان كن ، فقط همين....

و بعد به آرامی پیشانی ام را بوسیدی

reza بازدید : 106 جمعه 02 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

عشق واقعی!
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید.
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی.
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید.
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی.
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟

reza بازدید : 101 جمعه 02 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟

  

reza بازدید : 106 جمعه 02 اردیبهشت 1390 نظرات (0)

توی این روزگار غریب درد تنهایی هم دیگه واسه خیلی ها مثل خیلی چیزاعادت شده ، هر از گاهی به چیزی یا کسی دل می بندیم ودلمون خوش میشه که این یکی دیگه برامون میمونه ،وبازهم دل غافلمون وقتی خبر دار میشه اشتباه کرده که کار از کار گذشته ومرغ عشقمون از قفس پریده.عشق همیشه هم به موقع سراغ آدما نمیاد، یه وقت عاشق میشی میبینی طرف کلی ساله دلش پیش یکی دیگه گیره،یه وقت عاشق میشی میبینی اصلا طرف تو باغا نیست و فقط به خاطر نیازاشه که تحویلت می گیره ، یه وقتم عاشق میشی و همه چیزم خوبه ولی بعد مدتی دست نامرد روزگار هزار جور چاله وچاه توی راه زندگی نصیبت می کنه واز بد حادثه توی دو راهی های شلوغ زندگی عشقتو گم می کنی و تا به خودت بجنبی می بینی بازم علی مونده و حوضش .آره به قول روباه کتاب شازده کوچولو همیشه یه پای قضیه میلنگه. اگه گاهی فکر کنیم عادت کردن و فراموشی هم خیلی نعمتای بزرگی هستن ،شکی نیست اما نمی دونم چرا این نعمت هم نصیب خیلی از آدما نمیشه ، درست مثل حکایت من که نه خاطره ها فراموشم میشه و نه تنهایی برام عادی ، این تنهایی میون یه عالمه آدم دوست نما شده ،استخونی لای زخمای کهنه خاطرات قشنگ گذشته که می دونم بالاخره یه روز از پا درم میاره......

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 36
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 54
  • بازدید ماه : 69
  • بازدید سال : 75
  • بازدید کلی : 4,988